بهینابهینا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره

بهترین دختردنیا

بدون عنوان

چندروز پیش خوردی زمین پشتت دردگرفت میگفتی مامان پوشتم درد میتونه    توپت روپرت میکنی  بعدبه من میگی توبروبیارش بعدکه میرم می دوی برش می داری میگی مالی خودمه  دستت رومیزاری روی چشم هات میگی بیدانا توش مامان بیتانا توش اینقدرمیگی تامن بگم واینیست بعددستت روبرمیداری میگی ایناش بعضی موقع ها که می دونی دارم کارمیکنم ونباید بیایی پیشم میای کنارم میگی بیتانا نایی تن  سوارالاکنگ میشی میگی تونم بیا میگم بانی نی میگی نیتونه بیدنیس تو بیا       ...
18 آذر 1392

نه ماهگیت مبارک خانوووووومی

بزرگ شدی خانومم  نفسم تو عشقی توعمری توهمدم منی تو قلب وروح وتن منی  یادشعر روح منی خمینی بت شکنی ... افتادم    دیروز سالگردازدواج من وبابا بود ولی من یادم نبود اصلا ولی بابا یادش بود حالافهمیدم چرااصرارداشت مامان خریدکنه 5شنبه صبح باباگفت بریم بیرون من گفتم بریم میدون امام اخه مامان عاشقه میدونه نقش جهانه قبل تترها که باباهم هنوز نبود بادوستهام خیلی می رفتیم واسه نقاشی واسه گردش یادش بخیربه یاداون روزهامی خواستم برم اما باباباتوجه به سابقه ی خراب شماموقع خرید  موافق نبود ومی گفت یک جای دیگه منم گذاشتم به عهده بابا ورفتیم کوه صفه خیلی خوش گذشت هواهم که عالی بود مرسی بابای مهربونم  وقتی نشستیم ماشین شما...
16 آذر 1392

عزیزی تو

 دیشب رفتیم مامان خریدکنه     اول رفتیم وسایل کیک وشیرینی تمام کرده بودیم رفتیم خریدیم داخل فروشگاه میگفتی منو بغل تن منم واسه شماتوضیح می دادم که شمادیگه بزرگ شدی من نمی تونم بغلت کنم بروبغل بابا نه توبغلم تن دوباره توضیحات راگفتم  ودخمل مون متقاعد شدن رفتن بغل بابا حالا دارم سفارش می دم هی بلندبلندمیگفتی مامان این شیه بادکنته بابامیگفت نه اینا قالب هستند شمامی گفتی نه اینابادکتنهمامانه اینابادکنکندآره آره .... خریدمون کردیم وبرگشتیم سوارماشین بشیم دم درماشین نمی اومدی داخل ازهمون اوایل ازماشین سواری خوشت نمی اومدبازالان خیلی بهترشدی قبل ترها فقط یک ربع تو ماشین مینشستی بعدبایدشیرمیخوردی بعدم که این...
14 آذر 1392

بدون عنوان

زندگی شب آرامی بود می روم در ایوان،  تا بپرسم از خود زندگی یعنی چه؟ مادرم سینی چایی در دست گل لبخندی چید ، هدیه اش داد به من خواهرم تکه نانی آورد ،  آمد آنجا  لب پاشویه نشست پدرم دفتر شعری آورد، ت کيه بر پشتی داد شعر زیبایی خواند ،  و مرا برد، به آرامش زیبای یقین :با خودم می گفتم  زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست رود دنیا جاریست زندگی ، آبتنی کردن در این رود است وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟  !!!هیچ زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری شعله گرمی ا...
13 آذر 1392

بدون عنوان

بهینا درحال جستجوی پیشی   پیشی داره غذامیخوره بهینام محوه تماشای خوردن پیشی                این همان توپیه که خودت خریدی خیلی هم دوستش داری بابایک کتاب تاتی واست خریده هرشب موقع خواب میگی بیارم تاتا ها راببینم بعدش بخوابم                                                    ...
9 آذر 1392

میسی

خوشگل مامان دیگه حسابی واسه خودش خانومی شده بزرگ شده خیلی کارها رادیگه خودش تنهایی انجام میده والبته هنوزهم مامانه مامانه گفتنش تمومی نداره کلی عزیزی کلی امیدی بعضی مواقع به بابامیگم اینقدرتوخانه بودم احساس پوچی میکنم بابامیگه نگوتوداری روی بزرگترین سرمایه ی زندگی مان  کارمیکنی وهرروز هم نتیجه ی کارتو میبینی  خداباباراواسه مون حفظ کنه که اینقدربهمون انگیزه میده پنج شنبه بابانرفت سرکار وبردمون گردش  اولش رفتیم واسه دخترم اسب چوبی بخریم که ÷یدانکردیم آقاگفت تمام کرده دیگرهم نمی آورد دیروز خانه مادربودیم شب خاله مهسای مهربون هم اومد خاله روخیلی دوستش داری خاله هم که واقعا مهربون ودوست داشتنیه  کلی هم هدیه واست خری...
9 آذر 1392

بهینای بلا

نفسم خیلی عزیزی خیلی تمیزی   خوشگل مامان رنگهاراکاملا بلده حتی طوسی و قهوه ای راهم تشخیص میده به بنفش میگه بیش قهوه ای رامیگه اوهیییییییییی سیاه راهم میگه سییایه سفید راهم میگه سیفیده دیروزرفتیم پارک بین راه برگهارابرمی داشتی میگفتی پاییزه برگا میریزه سرده زرده مامان بیگیرش اولش هیچ کس توپارک نبودشماهم یک دل سیرسرسره بازی کردی رنگه اسباب بازی ها راهم گفتی یک ربعی گذشت دوتانی نی بامامان ومامان بزرگشون اومدند  یکی ازنی نی ها بزرگتربود ازسرسره می ترسیدمی رفت بالا می ایستاددادمی زدمن می ترسم  شماهم که درامرتقلیدبسیارقوی عمل می کنی داد می زدی منم می تسم منم کفرم دراومده بود نی نی هاپشته سرت هولت دادند س...
5 آذر 1392

آقاتوپ داری؟

دیشب با بابا رفتیم خرید توی بازارچه محله طبقه تعاریف بابا  دخترم رفته داخله مغازه گفته آقا توپ داریییییییییی؟ کلش راهم طبق عادت مواقعی که جملش پرسشی تکون داده باباهم واسه دخترم توپ خرید میسی بابا تا  آخر شب دخملم رفت پیش باباگفت میسی واسم توپ خریدی عصری رفتیم پارک توی پارک چندتاازبچه ها کشتی می گرفتند کلی وقت تماشا شون می کردی بعد هم بلندبلند می گفتی بچیا تیکار می کونین بچیا دناه دایه نتنین نا یی نا یی  بعدیک میوه کاج روی زمین پیداکرده می گذاشتی سرت می گفتی کلایه من می گفتم نه میوه ی کاج شما می گفتی بخورمش من میگفتم نهشما گفتی تثیفه ا ه اه اه پیشی یییش ترده تثیفه بیشوییم بیخوییم باااااااشه سرش راهم کج میکنه دلم می...
4 آذر 1392
1